یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، یک شهری بود که مردمش خیلی چیزها بلد بودند. آن ها یادگرفته بودند که چگونه به آسمان بروند ، چگونه روی دریا بمانند و چگونه بجای هیزم ، آتش و شکار ، غذاهای کنسروی بخورند و در اشعه ی مایکروفر در چند دقیقه غذا بپزند.
این شهر یکی هم نبود ، شهرهای زیادی و مردمان زیادی بودند که اینگونه زندگی می کردند. از قعر دریا تا دل آسمان را تصاحب کرده بودند اما در یک چیز هنوز نتوانسته بودند تواناشوند. آن ها هنوز در تصاحب دل یکدیگر مشکل داشتند.
باورتان می شود؟ افرادی که می توانستند از یک طرف کره ی زمین به سادگی با مردمان آن طرف کره ی زمین همصحبت شوند ، هنوز یاد نگرفته بودند با نزدیک ترین افراد زندگی شان همدل شوند و این بزرگ ترین مشکل ارتباطی مردم آن شهر بود. خلاصه ، مردم آن شهر دچار مشکلات زیادی شدند چه در خانه های شان چه در شهرشان و تصمیم گرفتند یاد بگیرند تا بایکدیگر همدل باشند و این شروع یک زندگی متفاوت شد. این شهر برای تان آشنا نیست؟فکر کنم حال و هوای شهر ما و خانه های ما همینطور است .ماهم باید یادبگیریم در زندگی مان همدل باشیم. کار چندان سختی نیست ، کمی تغییر می خواهد که فصل بهار بهانه ی این تغییر در رفتار و نگرش را به ما خواهد داد.