ساعت ۹ شب بود. سه تا هلیکوپتر عراقی اومدن و از این تپه رد شدن. از طرفی هم خبر رسید که نیروهای عراقی مشغول پیشروی هستن. همونجا فهمیدم این هلیکوپترا اومدن که نیرو پیاده کنن و شهر رو محاصره کنن برای همین با بچهها دویدیم سمت اولین هلیکوپتر که پشت تپه نشسته بود.
از توی شیارها میدویدم و بچهها به دنبال من بودن. توی اون تاریکی یکدفعه با کماندوهای عراقی که از هلیکوپتر پیاده شده بودن روبرو شدیم. سریع اسلحه رو به سمت اونها گرفتیم و جلو رفتیم. بدون درگیری همه اون کماندوها را اسیر گرفتیم. بعد به سمت هلیکوپتر اونا شلیک کردیم. ولی فرار کرد. هلیکوپترهای دیگه هم قبل از پیاده کردن نیرو از منطقه دور شدن. اما جالب این بود که وقتی به کماندوها رسیدیم فرمانده اونا اسلحه خودش رو انداخت. بعد جملهای به زبان عربی گفت که نیروهایش سریع تسلیم شدن».
ابراهیم میگفت: «روز بعد به سراغ اون فرمانده عراقی رفتم و گفتم به نیروهات چی گفتی که سریع تسلیم شدن» اون عراقی که دیگه ترسش ریخته بود و میدونست کاری با او نداریم گفت:
« به ما خبر داده بودن که شماها قراره از شهر خارج بشین و سربازا جای شما رو بگیرن. اما وقتی چهره شما رو توی اون تاریکی دیدم به نیروهام گفتم تسلیم شین! ریشوها هنوز هستن!! ».