بار دیگر شاسی گوشی بی سیم را فشار داد و گفت:« صولت، صولت، یاسر. صولت، صولت، یاسر.» چند عراقی نزدیک می شدند به سویشان شلیک می کرد. عراقی ها گرد و خاک کردند و فرار کردند.
- صولت به گوشم!
- صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده. دیگر نمی توانیم از خجالتشان در بیاییم، چه کار کنیم؟
- یاسر جان مقاومت کنید.
- چی چی را مقاومت کیند. فقط من مانده ام و دو سه مجروح. پس نیروهای کمکی چی شد؟
- یاسر جان صبر داشته باش. خداوند با صابران است!
بی سیم چی دوباره شلیک کرد و در گوشی بی سیم گفت:« بابا چرا روضه می خوانی؟ همه را زدند، کشتند. حالا دارند می آیند سراغ ما.» چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما جوابی نگرفت. آخر سر نعره زد:« در به درِ بی معرفت. د لامصب اگر حرف مرا باور نمی کنی میخواهی گوشی را بدهم با خودشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی، بسم الله!»
از آن سو صدای خنده شنید و بعد :« برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود. شما جاودانه شدید!»
بی سیم چی سلاحش را که گلوله نداشت انداخت زمین. چند عراقی مسلح به سویش می آمدند. در گوشی بی سیم گفت:« باشد. ما که جاودانه شدیم. فقط دعا کن از اسارت برنگردم. کاری می کنم که تو مسابقات عقب مانده های ذهنی شرکت کنی. هیچی ندار کافر!»
دوباره از آن سوی بی سیم خنده شنید. خودش هم خنده اش گرفت. عراقی ها هم اسیرش کردند!