چند خاطره از حجتالاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاههای استان اصفهان.
همسفر شدن بچه خلاف ها با یک آخوند
خبرنگاری در لا به لای صحبت هایش گفت: همینطور که حرف میزدم گاهی قطرات اشکی را میدیدم که بر صورتهای تیغ کشیده شده آنها سرسره بازی میکرد. انگار من داشتم از گمشده ای برای آنها صحبت میکردم که سالها بود در پی یافتن او هستند.
همیشه گزارشهای فراوانی خواندهایم که از شبیخون و هجوم فرهنگی غرب به سمت ما سخن میگویند. این در حالی است که در عمده این گزارشها نیز انگشت اشاره اصلی به سمت عبارت «مسئولان ذیربط» و «نهادهای فرهنگی» است که چرا در مقابل این شبیخون،خوب عمل نمیکنند و عملکرد آنها همواره با ضعفهایی همراه است.
اما نکتهای که از آن غافل شدهایم بیاعتنایی به فرهنگ «امر به معروف و نهی از منکر» است که باید توسط خود ما انجام شود. آیا تا به حال به اهمیت نقش تک به تک خودمان در جنگ نرم، شبیخون فرهنگی و اصلاح فرهنگ جامعه شیعی جمهوری اسلامی ایران اندیشیدهایم؟!
«امر به معروف و نهی از منکر» فریضهایست که تاکیدات مصرّح فراوانی در تعالیم اسلام پیرامون آن وجود دارد مبنی بر اینکه این فریضه مهم، نجات بخش جامعه اسلامی و منزه کننده آن از بدیها و کژیهاست. امیرالمومنین علی (ع) در این زمینه میفرمایند: تمام کارهای نیک ، حتّی جهاد در راه خداوند ، در برابر امر به معروف و نهی از منکر ، چون دمیدنی است نسبت به دریایی موّاج.
آنچه که در ادامه میخوانید نمونههایی از امر و نهی اسلامی است که در رسانهها منتشر شده و یا بعضاً توسط خبرنگاران دیده و شنیده شدهاند. خوانش این رفتارهای جذاب و اصلاحگرانه حاوی این درس است که نقش یکایک اعضای جامعه شیعی ــ ایرانی ما در ترویج باورها و رفتارهای صحیح اسلامی و همچنین مقابله درست و اصولی با گناهانی که در یک جامعه شهید پرور قابل پذیرش نیستند؛ تا چهاندازه میتواند مهم و حتی تعیین کننده باشد.
با تمام بچه خلافهای دانشگاه در یک اتوبوس!
سفر آن سال مسجد جمکران سفر عجیبی بود! این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه ما بود! اما عجب بچههای گلی! بهقول خودشان تمام بچه خلافهای دانشگاه جمع شده بودند در یک اتوبوس! اصلا این سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاشهای زیاد تبدیل به جمکران شد!
یکی از طلبهها که کمتر با محیط دانشگاهی ارتباط داشت و خیلی علاقه داشت در این محیط فعالیت فرهنگی کند را همراه خودم به این سفر بردم.
هنوز درست و حسابی از شهر خارج نشده بودیم که از صدای دست زدن، صوت زدن تا صدای جیغ و فریادهای عجیب و غریب شروع شد. صندلی کنار من هم طبق معمول خالی بود برای کسانی که مشاوره میخواستند. من که از اول سفر به صورت نوبتی با بچهها از ۱۵ دقیقه گرفته تا ۱ ساعت درددل داشتم برای اینکه بچهها از اتوبوس و سفر خسته نشوند، حساسیتی نسبت به شادی بچهها نشان نمیدادم.
اما از رفیق طلبه ای که تا به حال با بچههای دانشجو انس نداشت بگویم. بیچاره آنچنان وحشت زده شده بود که آمد پیش من و گفت: فلانی، مگر حواست نیست دست میزنند و شعر میخوانند؟!
گفتم: خب؟
گفت: همین! بابا جان برای ما زشت است اتوبوسی که آخوند سوار شده این کارها را میکنند. اصلا اینها قیافههایشان به جمکران نمیخورد. اکثرا برای مسخرهبازی آمدند! برای من و تو زشت نیست؟
گفتم: من و تو! پس ناراحت گناه و خدا و رضایت خدا نیستی، ناراحت شخصیت خودمان هستی؟ میترسی ما ضایع بشویم؟
گفت: آخه!
گفتم: بابا جان! نه دست زدن جرم است، نه جیغ زدن، نه سوت زدن و نه خندیدن. اگر شعر بیموردی خواندند من تذکر میدهم؛ مطمئن باش بچهها خودشان میدانند تا چه حد مجاز است. اگر هم ناراحت شخصت من و خودت هستی بگذار یک بار هم شخصیت ما زیر پای اینها له شود بهخاطر خدا!
بنده خدا همینجورهاج و واج به من نگاه میکرد؛ نمیدانست چه کار کند!
یکی از خصوصیات جالبی که دانشجویان دارند این است که وقتی به آنها احترام میگذاری خودشان حد و حدودها را رعایت میکنند، لذا نزدیک جمکران که رسیدیم من بلند شدم و برای بچهها شروع به صحبت کردم. از محبت آقا امام زمان و بزرگواری او گفتم. رفیق طلبه ام محو بچههای ساکت خیره به من بود و از تعجب با زبان بیزبانی میگفت: یعنی اینها همان بچههای یک ساعت پیش هستند؟!
همینطور که حرف میزدم گاهی قطرات اشکی را میدیدم که بر صورتهای تیغ کشیده شده آنها سرسره بازی میکرد. انگار من داشتم از گمشده ای برای آنها صحبت میکردم که سالها بود در پی یافتن او هستند.
وارد مسجد که شدیم من کفشهایم را از پا در آوردم. به دنبال من بچههای دیگر هم همین کار را کردند. دعای فرجی شروع شد که امان آدم بریده میشد.
بعضی از همین افراد که خیلی وقتها به آنها برچسب ضد دین میزنیم، آنچنان با سوز دعا میخواندند که آدم نمیتوانست تحمل کند.
بعضیها هم که اصلا بلدنبودند دعای فرج بخوانند، فقط گریه میکردند. با اینکه اصفهان تا قم خیلی نزدیک است ولی بعضیهایشان برای اولین بار به جمکران میآمدند. اصلا تا به حال تصوری هم از جمکران نداشتند...
***
چگونه میتوان به خانمیکه در هواپیما کشف حجاب کرد تذکر داد؟
هواپیما تازه از باند بلند شده بود و مسافرها هنوز کمربندهایشان را باز نکرده بودند. دخترخانمی در صندلی ردیف کنار من مدام مشغول باد زدن خودش بود. کمی که گذشت روسری اش را به راحتی برداشت و اندکی بعد به خواب رفت.
مهماندارها هم که از کنارش گاهی رد میشدند خندهای میکردند و میرفتند.
واقعا مایل بودم که اعتراض خودم را به این نحوه رفتار نشان بدهم اما تقریبا مطمئن بودم که وقتی کسی به این راحتی در یک پرواز داخلی در آسمان ایران کشف حجاب میکند، به تذکر یک آدم معمولی نه تنها هیچ واکنشی نشان نمیدهد بلکه ممکن است رفتار بدی هم در مقابل سایر مسافران با من داشته باشد.
اما فکر بهتری به ذهنم رسید.
صبر کردم تا موقعی که پرواز به زمین نشست و وقت پیاده شدن رسید. به مهمانداری که مشغول خداحافظی با مسافران بود گفتم: میخواهم با سرمهماندار صحبت کنم.
او گفت: خودم هستم.
و من ادامه دادم: شما چرا به این خانومی که روسریاش را برداشته بود تذکر ندادید؟ !
او جواب داد: خب ما از طریق بلندگوی هواپیما اعلام کردیم که رعایت حجاب ضروری است.
پاسخش دادم: حالا اگر یک نفر نخواست این قانون را رعایت کند، شما هیچ برخوردی با او نمیکنید و حتی تذکر هم به او نمیدهید... ؟ !
سرمهماندار دیگر چیزی برای گفتن نداشت و مجبور شد حرفم را قبول کند.
به او گفتم: امیدوارم دیگر چنین اتفاقاتی نیفتد.
سرمهماندار جواب داد: از تذکری که دادید متشکرم.
***
برخورد با راننده ای که موسیقی ناجور گذاشته بود
از روزهایی بود که تاکسی خیلی سخت پیدا میشد، من هم ماشین نیاورده بودم.
سوار یکی از این سواری شخصیها شدم. از خوشتیپی راننده برایتان بگویم. موهای فر و بلند و کت روی دوش،سبیل تا بنا گوش، فقط کم بود تا هیکل آرنولدی او ببرد عقل و هوش!
آقای راننده هم هنوز حرکت نکرده برای خوشی دل خودش یا ناخوشی دل من یک نوار ترانه زن از نوع انگلیسی پخش کرد.
در همین لحظه تصمیم به نهی از منکر این آقای راننده گرفتم. چند فرضیه نهی از منکر در ذهنم آمد.
اول روش با قدرت و عزت نفس بود به این شکل مثلا:
آقا نوار را خاموش کن وگرنه:
۱- حسابت را میرسم.
از قدرت بدنی راننده همین بس که:
اگر یک مشت نیمه آبدار به من میزد ،آنچنان ضربه مغزی میشدم که جان به جان آفرین تسلیم میکردم.
۲-از تاکسی پیدا میشوم
- خوب پیاده شو چه بهتر!
دوم، روشهای بدون عزت نفس
۱- آقا خواهش میکنم نوار را خاموش کن
اگه خاموش نکنم چیکار میکنی؟
خیلی خوش بینانه باید تا دو ساعت به فلسفه موسیقی، موسیقی لهو و لهب، موسیقیهای خوب و هزار قال و قیل دیگر برای او میپرداختیم؛ تازه آخرش به من میگفت لیلی زن است یا مرد!
اما روش من:
یک شکلات کوچولو را وسط پول گذاشتم و کرایه را به او دادم! و هیچ حرفی نزدم.
تا شکلات را دید، اول تعجب کرد چون مناسبتی نداشت! بعد از چند ثانیه مکث در میان صدای بلند ترانهخوان زن گفت: ای ول حاج آقا! دستت درد نکنه!
خواهش میکنم من، تمام نشده بود که شکلات در دهان آقای راننده مزمزه شد. هنوز ۱۰ ثانیه نشده بود که دیدم صدای ضبط قطع شد. نوار را بیرون آورد و در بین نوارهایش حسابی گشت و یک نوار دیگر گذاشت.
من هم خوشحال که تیر به هدف خورد، منتظر شنیدن صدای افتخاری یا... بودم که صدای روضه و مناجات شب اول قبر از ضبط ماشین بلند شد.
من هم پیش خودم گفتم: حالا باید یک نقشه بکشم نوار روضه بیوقتش را خاموش کنه!
***
تذکر به آقای پهلوان بدنساز!
عصر روز کاری فرا رسید و خسته و کوفته عازم خانه بودم.
سر راه هوس کردم به یاد قدیم ندیما یه نوشابه شیشهای بخورم و بقالی سر کوچه بهترین گزینه به نظر میرسید.
مشغول خوردن بودم که یک جوان هیکلی (از همینهایی که بدنسازی کار میکنند) آمد داخل مغازه.
تقریبا سه برابر من بود. با هیکلی ورزیده و یک گردنبد «فروهر» روی گردن که آن را انداخته بود روی پیراهنش.
شیطنت همیشگیام گل میکند که یک جوری حالیاش کنم با این گردنبند ضایع توی خیابانهای شهر نچرخد بهتر است.
میگویم: ماشاءالله...
میخندد...
ادامه میدهم: تو با این هیکل پهلوانی چرا به جای اسم «ابوالفضل» و «علی»؛ فروهر انداختهای توی گردنت.
جا میخورد و به گردنبندش نگاهی میاندازد.
با خنده و با لحنی جالب میگوید: اتفاقی بود داداش. شما راست میگی.
میگویم: ولی ماشاءالله به این هیکل... چشم نخوری ایشالا...
قرار حاج آقا با دوست دختر و دوست پسرهای اصفهانی!
همانطورکه میدانید در اینترنت سایتی به نام کلوب وجود دارد که دختر و پسرها عضو آن میشوند و در مباحث مختلف شرکت مینمایند. یکی از کلوبهای این سایت کلوب اصفهان است که بعضی دختر و پسرهای اصفهانی عضو این کلوب هستند .
یک روز در کلوب اینترنتی اصفهانی دیدم دختر و پسرهای کلوب قرار ملاقات دست جمعی گذاشتند. این قرارها غالبا با هدف پیدا کردن دوست دختر و یا دوست پسر جدید صورت میگیرد. تصمیم گرفتم برای ارتباط با جوانان با بچههای کلوب اصفهانیها قاطی بشوم! با مدیر کلوب تماس گرفتم و گفتم من هم مییام سر قرار!
مدیر کلوب که داشت از تعجب شاخ در میآورد، اولش با تردید جواب درستی نداد بعد دید دست بردار نیستم به ناچار قبول کرد.
آخر ماه رمضان، قرار دوست دختر و پسرهای اینترنتی، لب زاینده رود، کنار پل فلزی، نزدیک غروب.... (چه عشقولانه!! )
با یکی از رفقای اینترنتی هماهنگ کردم، با ماشین آمد دنبالم که با هم برویم سر قرار. طبیعی بود یک کم استرس داشتم. یک آخوند، لب زاینده رود، قراری که بین ۶۰ پسر و دخترهایی که قرار دوستی و رفاقت با هم میگذارند.
وقتی رسیدم چند نفری سر قرار آمده بودند. نزدیکهای غروب بود کم کم داشت افطار میشد، لذا مدیر کلوب رفته بود برای بچهها، افطار یا همان شام تهیه کند. وقتی دختر و پسرها من را میدیدند که به طرفشان میروم، اولش فکر میکردند که آمدم برای تذکر دادن، لذا بعضیها میخواستند فرار کنند بعضیها پیش خودشون میگفتند بابا بگذار حال آخونده رو میگیریم. اما کی دیده بود یک آخوند با لباس برود لب زایندهرود برای امر به معروف!
وقتی خبر دار میشدند که حاج آقا هم مثل آنها سر قرارآمده، دستشان را روی سرشان میگذاشتند تا اندازه شاخی که از تعجب درآورده بودند ببینند. بعضیها پیش خودشان میگفتند این دیگه کجا بود؟!
به هر حال ۶۰ نفر کم و بیش آمدند وهمه فهمیدند در قرار دوست دختر و دوست پسرهای اصفهانی یک آخوند هم شرکت کرده است!
اذان مغرب که شروع شد هر کسی گوشه ای نشسته بود ویاری پیدا کرده بود. وقتی فرصت را مناسب دیدم، گفتم: شما که همتون روزه هستید. هنوز هم که غذا از رستوان نیامده پس بیاید نماز را بخوانیم.
دختر و پسرها این بار راستی راستی داشتند از تعجب شاخ در میآوردند. یک لحظه همه با تعجب به من نگاه کردند. من هم تا کسی مخالفتی نکرده بود گفتم: تا غذا میآورند اگر موافق باشید نماز را بخوانیم که نماز که تمام شد زود افطار کنیم!
خوشبختانه شیر آب هم نزدیک بود. هیچ کس بهانهای برای وضونداشتن نمیتوانست بگیرد. من هم سریع یک سنگ پیدا کردم و رفتم و جلو رو به قبله نشستم. چندتایی از بچهها که مثبت تر بودند پشت سر من نشستند. بقیه هم خوب دیدند اگر نیایند خیلی ضایع بازی است آمدند.
یکی از دخترها که فکر میکرد خیلی زرنگ است گفت: ما که نمیتونیم بیایم چون چادر نداریم.
من هم گفتم: خانمها اگر حجاب وپوششان کامل باشد بدون چادر هم میشود نماز بخوانند.
بالاخره به هر شکلی بود نماز جماعت با حضور ۶۰ نفر دوست دختر و دوست پسرهای قرار اینترنتی برگزار شد.
بین نماز سخنرانی ۶ ثانیه ای کردم که متن کامل سخنرانی این بود: بنام دوست که هرچه هست از اوست. سکوت-تفکر-حرکت. بعد هم با حداکثر سرعت نماز راخواندم.
جاتون خالی نماز که تمام شد غذای مفصل رفقای اینترنتی هم از رستوران رسید. سفره را انداختند وسط پارک و...
اما بعد از شام یا همان افطار، همه دختر و پسرها دور هم حلقه زدند و نشستند. یکی یکی خودشان را معرفی میکردند و یک چند دقیقه کوچولو صحبت میکردند که من فلان هستم من فلون هستم!
نوبت من که رسید، جلسه ساکت ساکت شد! انگار همه نفسها در سینه حبس شده بود.
این طوری شروع کردم: میخواهم از عشقهای ارزشمندی که بین شما و دوست دختر و یا دوست پسرهایتان هست صحبت کنم.
حالا دیگه راستی راستی کسی نفس هم نمیکشید بعضیها هم سرشون را طوری آورده بودند جلو که مثلا حرف من را کاملا متوجه بشوند و یک وقت چیزی از این صحنه هیجان انگیز از دست ندهند.
من هم دیدم تنور داغ است نان را چسباندم و ادامه دادم: کی گفته عشق بده کی گفته؟ اگر میخواهید عاشق بشوید باید فلان شود... فرق دوست داشتن و عشق این است که... دل بستگی و وابستگی تفاوت دارد. سرچشمه دلبستگی...
سرتون را درد نیاورم، بحث که داغ داغ شد و رابطه عشق به همسر و خیانت به همسر آینده در دوستیهای قبل از ازدواج را وارد بحثم کردم و به لطف امام رضا علیهالسلام توانستم به آنها بقبولانم که چنین ارتباطهایی در کوتاه مدت و بلند مدت چقدر ضرر دارد.
جالب اینکه صحبت من قرار بود در حد دو دقیقه مثل دیگران باشد به اصرار خودشان تا نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه افزایش پیدا کرد. تازه آخرش یادشون رفته بود که اول آمدنم چپ چپ نگاهم میکردند. حالا هر چی میخواستم بروم نمیگذاشتند. به سختی گفتم بابا من خودم جلسه و منبر دارم نمیتوانم بیشتر از این باشم.
بعد از حرفهای من بچهها دور من ریختند و یکی یکی و در هم بر هم سوال کردند وبرای مشاوره از من آی دی گرفتند و بیش از نصف افراد هم شماره تلفن گرفتند و تا مدتها بعد از آن جلسه علاوه بر تماس تلفنی آنها ودر خواست راهنمایی با ایمیل و اینترنت، چند نفری هم حضوری آمدند و مشاوره گرفتند.
شاید بعضیها مخالف حضور روحانی در چنین جمعی و اینگونه امر به معروف و نهی از منکر باشند.
بعضی اگر از چنین مراسمی خبردار شوند، با این دخترها و پسرها به اسم دین و نظام و همه مقدسات، تند برخورد میکنند و جلسه شان را به هم میزنند. شاید آنها نمیدانند که اثر چنین کاری، ایجاد تنفر نسبت به دین و مقدسات است.
*منابع:
ــ سایت الف. چند خاطره از حجتالاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاههای استان اصفهان.
ــ وبلاگهای حزباللهی
ــ خاطرات خبرنگار یالثارات
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)